• وبلاگ : شب شعر
  • يادداشت : اصلا خدا را چه ديده اي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + عاطي 

    اتل متل يه باباکه اون قديم قديما

    حسرتشو مي­خوردندتمومي بچه­ها

    اتل متل يه دختر دردونه باباش بود

    هرجا که بابا مي­رفت دخترش هم باهاش بود

    اون عاشق بابا بود بابا عاشق اون بود

    به گفته رفيقاش بابا چه مهربون بود

    يه روز آفتابي بابا تنها گذاشتش

    عازم جبهه­ها شد دخترو جا گذاشتش

    چه روزهاي سختي بوداون روزهاي جدايي

    چه سالهاي بدي بود ايام بي بابايي

    چه لحظه سختي بوداون لحظه رفتنش

    ولي بدتر از اون بود لحظه برگشتنش

    هنوز يادش نرفته نشون به اون نشونه

    اونکه خودش رفته بود آوردنش به خونه

    زهرا به اون سلام کرد بابا فقط نگاش کرد

    اداي احترام کرد بابا فقط نگاش کرد

    خاک کفش بابا رو سرمه تو چشاش کرد

    هي بابا رو بغل کردبابا فقط نگاش کرد

    زهرا براش زبون ريخت دو صد دفعه صداش کرد

    پيش چشاش ضجه زدبابا فقط نگاش کرد

    اتل متل يه بابا يه مرد بي ادعا

    مي­خوان که زود بميره تموم خواستگارا

    اتل متل يه دختر که بر عکس قديما

    براش دل مي­سوزونن تمومي بچه­ها

    زهرا به فکر باباس بابا به فکر زهرا

    گاهي به فکر ديروز گاهي تو فکر فردا

    يه روز مي­گفت که خيلي براش آرزو داره

    ولي حالا دخترش زيرش لگن مي­ذاره