چقدر دلم تنگ است...
این را چطور شعر کنم؟
...
سلام....شعری رو که دیروز بدون مقدمه بهم عنایت شد ، امروز تقدیم ساحت قدسی امام رئوف می کنم ....از قبل هم شنیده بودم از امام رضا نباید چیزی خواست...چون خودشون بیشتر از حاجتت بهت عنایت می کنن...مشهدی ها نائب الزیاره حقیر هم باشند...یا علی ع
هی هول می دهند مرا بین جمعیت
گم می شوم دوباره خدا بین جمعیت
معلوم شد شبیه قیامت در این سرا
فرقی نمی کنند شاه و گدا بین جمعیت
دیدم خودم فرشته از اینجا عبور کرد
از لابلای پنجره ها بین جمعیت
تا باز شد دوباره در ، اینجا شلوغ شد
پیچید یا امام رضا بین جمعیت
امروز هم دوباره مریضی شفا گرفت
نزدیکی ضریح طلا بین جمعیت
...
من مطمئن شدم که خود آن مسافر است...
تا گفت : التماس دعا بین جمعیت ...
ای مادر خورشید ، خود عصمت کبری
ای نسل تو آیینه و ماه و گل و دریا
در پشت در خانه نوشتند پس از تو...
مَن ماتَ عَلی حُبّ علی ماتَ شهیدا
از این و آن جدا شده ام ، کیف می کنم
همراه جاده ها شده ام ، کیف می کنم
راهم دراز بود ولی مدتی است که...
همسایه خدا شده ام ، کیف می کنم
در سجده و قنوت مرا در برت بگیر
در اوج این سکوت مرا در برت بگیر
من آمدم برای گرفتار بودنت
چون تار عنکبوت مرا در برت بگیر...
در نگاهت پناه می گیرم
دوری از هر گناه می گیرم
بس که ماهی تو، من تو را با ماه
اکثرا اشتباه می گیرم
پی نوشت: بخاطر حمید...
:
من مانده ام و غم و دلی سرگشته
با اینهمه لاله های پرپر گشته
یک شایعه غریب اینطورم کرد
گفتند حمید باکری برگشته
یک شب غروب جاده مرا عاشق تو کرد
یک عابر پیاده مرا عاشق تو کرد
اصلا بنا نبود که من عاشق ات شوم
یک اتفاق ساده مرا عاشق تو کرد
...
از لطف خدا پر است زیبایی تو
لبریز تکبر است زیبایی تو
باید بزنم به تخته چشم ات نزنند
مافوق تصور است زیبایی تو
دستهایت را بردار
از روی دهانم
لطفا
دست بردار شعرهایم باش
رخت سینه زدنم پیرهن مشکی بود بهترین پیرهن ام پیرهن مشکی بود من که یک عمر به این پیرهن عادت کردم کاش جنس کفن ام پیرهن مشکی بود